@ نامه اي براي " همخوابه" گمشده ام @


¤ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد ¤

نامه هایم را برایت ميفرستم.. نامه هایی از این سوی سرما...در دل كوهاي زاگرس ... این نامه ها هرچه که هستند سهم من اند از تو در این سوی تنهایی و تاریکی... (كپي برداري فقط با ذكر منبع: ورنه پيگرد در دادگاه الهي دارد)..¥¥¥¥¥¥

" نامه اي به همخوابه!" ..همه نصیحتم می کنند... شاید تقصیر از من بوده که ساده ضعف هایم را برایت گفتم ؟!.. "آری تقصیر از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم ... شاید من هرگزنمی توانم کسی را بیابم که اندکی به این دنیای وهم آلود و تاریک من نزدیک باشد؟! وقتی مدام نصیحتم می کنند انگار رگهایم را دانه دانه از وجودم بیرون میکشند و به دستگاه نخ ریسی می بندند... همه ی آدمک های بیچاره یی مثل من که گمان می کنند همه چیز را با آن مغز نفهم اشان می فهمند، همیشه سوراخهایی درذهن و روانشان وجود دارد که به سختی می توانند آنها را پر کنند... واین دردی است که باید تا روز مرگ با تن بی رمق خویش خرکش کنند. حقیقت این است من احمق هنوز مایوس نشده ام، از اینکه در این زمین لعنتی هنور آدمی را می توان پیدا کردکه نیاز نباشد برایش از همه وجود زخمی و سوراخ سوراخت گفت ؛ یا حال به جهنم، گفت و بی آنکه بگو مگويي پیش ايد بگويد گذشته ات مهم نيست !؟ در تعجبم چه زمان این امید نحس مرا رها خواهد کرد؟! آخر بگو مردك شناسنامه ات را نگاهي بينداز ، اسم چند نفر ميبيني .. آری گناه از من است... تو می دانی من از چه چیز زجر می کشم ؟ نه.. نمی دانی!! تو خیال می کنی همه ی آدمها اگر خواب و خوراک داشته باشند و یا آدمی را پیدا کنند و با هم درسوراخی بخزند و گه گاهی هم با هم درد دل کنند، کافی است؟!...نه!! ... آدمی تنها رها شده است... همه تنهاییم...در رختخواب هایمان بعد از جفت گيري وقتی به بغل دستی امان نگاه می کنیم، داریم از تنهایی می میریم... تنها بویی بیگانه، را به تنمان افزوده ایم و بس... که گاهن برای نشنیدن اش از خدا می خواهیم زود خوابمان بگیرد... آدم ذاتن تنهاست و من هنوزاین را نمی توانم باور کنم... هنوز به دنبال همخوابه ام... کسی که نیاز نباشد برایش توضیح دهی و هرگز حتی برای یک بارهم، مرا با کسی قیاس نکند... این را قبول دارم ، آری شرایطی که در آنم شرایط بسیار بدی است... ولی در این شرایط سخت اگر آدمی را پیدا می کردم که به محض دیدنش، فکر فرار ازاو بسر نزند، مشکل من حل می شد... همه برایم بیگانه اند...سالهاست احساس می کنم من همان ابله بیگانه کتاب "بوف كورم"... سالهاست خیال می کنم در قصه آدمی دیگر زندگی می کنم... هرگز نصیحتم نکن! هرگز! همیشه نظرم راجع به آدمهایی که در زندگی برای زنده ماندن اشان حاضر به انجام هر کاری هستند، یعنی تنشان، ذهنشان و وجودشان را می بخشند این بوده است، که آنها تنها یک مشت پیچ و مهره اند که بعد از به هم پیچیدن و درهم فرو رفتن اشان، آدمکی دیگر پس میدهند تا ثابت کرده باشند هنوز آدمند که به واقع هرگز نیستند... دارم هزيان ميگويم كفه مرگم را بزارم بهتر است ، فردا بايد زود بيدار شوم برم تو اين لنجزارهاي اطراف دنبال " همخوابه " صاب مردم بگردم... famey-90/12/5

نظرات شما عزیزان:

ada
ساعت18:48---20 اسفند 1390
خيلي جالب بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:28 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |


Power By: LoxBlog.Com